نون والقلم - 3 جلال آل احمد

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 338
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 338
بازدید ماه : 1412
بازدید سال : 8741
بازدید کلی : 178049

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 338
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 338
بازدید ماه : 1412
بازدید کل : 178049
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 8 مرداد 1387
نظرات

 3

 مجلس دوم

 جانم برای شما بگوید ، روزی از روزهای اواخر تابستان و اوایل پاییز ، میرزااسدالله پشت بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبی ها سرمشق می نوشت که «راستی کن که راستان رستند » و «جور استاد به زمهر پدر» و از این جور پند و اندرزها که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه یک بار و دوبار ، بلکه سی و پنج بار . به قلم نستعلیق خوانا و کشیده ی سین ها هفت نقطه و بلندی دسته ی الف ها سه نقطه و قلمش جرق و جوروق صدا می کرد . آفتاب داشت می پرید و از دهنه ی در مسجد سوزی می آمد که نگو . و میرزا خیال داشت تا بروبیای نماز مغرب راه نیفتاده ، کارش را سرانجام بدهد و بساطش را جمع کند و برود خانه . پسرش هم دم دستش نشسته بود و لوح های نوشته را یکی یکی از زیر دست باباش که درمی آمد ، می گرفت روی شعله ی ته شمعی که وسط پاهایش روشن کرده بود تا زودتر خشک بشوند . و گاه گداری که یکی دو نفر می آمدند بروند مسجد ، چون خیلی عجله داشتند ، باد می افتاد توی دامن قباشان و نور شمع را بیش تر کج و کوله می کرد و یک گوشه ی لوح دوده می بست و غرغر حمید درمی آمد . دوسه بار که این اتفاق افتاد ، میرزا صداش درآمد که :

 - پسر جان ! چرا آن قدر غرغر می کنی ؟

 پسرش گفت :

 - آخر بابا ! تو تا کی می خواهی این لوح ها را بنویسی ؟

 میرزا اسدالله کمرش را راست کرد و نگاهش را از روی لوح برداشت و به آفتاب لب بام مسجد دوخت و روی پوست تخت جابه جا شد و گفت :

 - پسر جان ! من که آزار ندارم این همه قلم به تخم چشمم بزنم . تو حالا دیگر بزرگ شده ای و باید سر از کار دنیا دربیاوری . می دانی که این سرمشق های هم مکتبی های خود تو است . این ها را من عوض ماهانه ی مکتب برای ملاباجی تو می نویسم . بگو ببینم می دانی آن های دیگر چه قدر ماهانه می دهند ؟

 حمید من منی کرد و گفت :

 - نمی دانم بابا . اما گاهی جوجه می آورند . گاهی هم دستمال بسته .

 میرزا گفت :

 لابد . تو هم خجالت می کشی که چرا هیچ وقت دستمال بسته نمی بری . هان ؟ نه بابا جان . هیچ لازم نیست خجالت بکشی . آن های دیگر اعیان هاشان ماهی ده دوازده قران بیش تر نمی دهند . و تو بیش تر از آن ها هم می دهی . می دانی چرا ؟ برای این که مزد هرکدام این مشق ها با مرکب و قلمی که می برد و وقتی که می گیرد دست کم می شود یک شاهی . سی و پنج تا لوح است و هفته ای دو بار . چند تا؟

 حمید گفت :

 - هفتاد تا .

 میرزا گفت :

 - بارک الله . پس سی روزه ی ماه می کند یک خرده مانده به سی صد تا . و این خود ملاباجی است . منتها چون خط و ربطش خیلی خوب نیست ، با من این طور قرار بسته . هریک قرانی هم بیست شاهی است ، پس جمعا می کند پانزده قران برای هر ماه . یعنی تو یک نصفه بیش تر از بچه اعیان ها ماهانه می دهی . این ها را برایت می گویم که مبادا خودت را کم تر از آن های دیگر حساب کنی . عیب کار ما این است که بابای تو فقیر است و نمی تواند ماهانه ی مکتب تو را از جای دیگری فراهم کند . آره باباجان ، عیب کار در این است که پول و پله تو دستگاه ما نیست .

 و باز شروع کرد به نوشتن . اما حمید هنوز راضی نشده بود . مثل این که چیزی روی زبانش سنگینی می کرد . آخر پرسید :

 - چرا بابا؟

 میرزا اسدالله هم چنان که می نوشت ، گفت :

 - چه چیز را چرا ؟

 حمید دوباره گفت :

 - چرا ما پول و پله نداریم ؟

 میرزا گفت :

 - چه می دانم باباجان . هرکس تو پیشانیش نوشته . قدیمی ها می گفتند روزی رااز روز ازل قسمت کرده اند . می دانی روز ازل یعنی چه ؟

 حمید گفت :

 -آره بابا همین دیروز تو مشق مان داشتم که «از دم صبح تا آخر شام ابد ...» اما آخر چرا ما نباید دارا باشیم ؟

 میرزا گفت :

 - برای این که بابای من هم دارا نبود ، بابای بابای من هم دارا نبود . خود من هم مثل تو می رفتم مکتب . بابامم مثل من . منتها کار بابام خیلی سخت تر بود . یادم است هفته ای صد و پنجاه تا سرمشق می نوشت تا ملاباجی مرا از مکتب بیرون نکند . عجب زمانه ی سختی بود . می دانی حمید ؟ اول جنگ باسنی ها بود . جوان های مردم را بدجوری بیگاری می گرفتند و می بردند سربازی . و این بود که مردم جوان هاشان را قایم می کردند . هر چه هم مرد بود ، رفته بود جنگ و کار ملا باشی ها را ملاباجی ها می کردند . اصلا از همان سربند مکتب داری شد یک کار زنانه . ملاباجی ما صد و پنجاه شاگرد داشت . همه شان هم جغله ، قد و نیم قد . خلیفه مان که گنده تر از همه بود ، چهارده سالش بود . خود ملاباجی هم اصلا سواد نداشت . کار شوهرش را می کرد که رفته بود جنگ و خبری ازش نبود . بازخدا پدر آن یکی را بیامرزد که کارآمد بود و توانسته بود دکان شوهرش را بازنگه دارد . آن های دیگر که اصلا دکان شان تخته شد . ملاباشی های دیگر را می گویم . این بود که مکتب ما شلوغ بود...چه می گفتم حمید ؟

 حمید گفت :

 - هیچ چی ، صحبت از نداری ما بود و تو هی قصه می گویی . من می خواهم بدانم ما چرا نداریم ؟ مگر خودت نگفتی که حالا دیگر من باید سر از کار دنیا در بیاورم؟

 میرزا گفت :

 - پسرجان همین قدر بدان که پول و پله اگر از راه حلال به دست بیاید ، بیش تر از این ها نمی شود . همین قدر هست که آدم بخور و نمیر برو بچه هاش را برساند .

 حمید گفت :

 - پس آن های دیگر از کجا می آورند که بچه هاشان با الاغ بندری می آیند مکتب ؟ و بیش ترشان لله دنبال شان است ؟

 میرزا گفت :

 - چه می دانم . باباجان . من و تو چه کار به کار مردم داریم ؟ لابد ارث بهشان رسیده .

 حمید پرسید :

 - ارث؟ ارث چیه بابا!

 میرزا جواب داد :

 -ارث چیزهایی است که از ننه بابای آدم براش می ماند .

 حمید دوباره پرسید :

 - بابای تو برات چه ارثی گذاشته ؟

 میرزا که دیگر حوصله اش سررفته بود ، غری زد و روی پوست تخت جابه جا شد و چند تا لوحی را که زیر دست داشت ، گذاشت کنار و خواست اوقات تلخی کند ، اما دلش نیامد . هرچه بود پسرش بود و می خواست چیز بداند . این بود که آهی کشید و گفت :

 - حالا که می خواهی بدانی ، پس گوش هایت را باز کن . بابای من هم این چیزها را فقط یک دفعه برام گفت . آره جانم . بابای من همان چیزی را برای من ارث گذاشته که من برای تو می گذارم ، نه کم تر ، نه بیش تر . این وقت روز خدا بیامرزدش . روزی که می خواست بمیرد ، صدا کرد و ازم پرسید : «پسرجان با این همه مکتبی که رفته ای می دانی همه ی حرف های عالم چند تا است ؟» البته من نمی دانستم . معلوم است دیگر ، خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین . آن وقت بابام درآمد گفت :«نه جانم ! می دانی . منتها نفهمیدی غرض من چه بود . غرضم این بود که تمام حرف های دنیا سی و دوتا است . از الف تا ی . از اول بسم الله تا تای تمت . حالا فهمیدی ؟ می خواهم بگویم از آن چه خدا گفته و توی کتاب های آسمانی ، پیغمبرها نوشته تا حرف هایی که فیلسوفان گفته اند و شعرا توی دیوان هاشان ردیف کرده اند تا آن چه شما بچه مکتبی می خوانید و من در تمام عمرم برای مشتری هایم نوشته ام ، همه ی حرف و سخن های عالم از همین سی و دوتا حرف درست شده . به هر زبانی که بنویسی :ترکی یا فارسی یا عربی یا فرنگی . گیرم یکی دو تا بالا و پایین برود . اما اصل قضیه فرقی نمی کند . هرچه فحش و بد و بی راه هست ؛ هرچه کلام مقدس داریم ، حتی اسم اعظم خدا که این قلندرها خیال می کنند گیرش آورده اند ؛ همه شان را با همین سی و دو تا حرف می نویسند . می خواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری . یآدت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین دوتا حرف است . حکم قتل همه بی گناه ها و گناه کارها را هم با همین حروف می نویسند . حالا که این طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یآ روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان . »

 میرزا بعد از گفتن این ها نفسی تازه کرد ؛ بعد گفت :

 -آره پسر جان . وصیت بابام این بود . ارثش هم همین بود برای من که تنها پسرش بودم .ا ما من وقتی این وصیت را شنیدم که بیست و سه چهار سالم بود . و تو حالا دوزاده سال بیش تر نداری . اما خودت خواستی که حالا برات بگویم . ممکن است حالا درست سردرنیاوری بابای من چه ها گفت.اما وقتی به سن من رسیدی و پشت این دستگاه نشستی ، می فهمی بابام چه ارثی برای من گذاشته که من هم برای تو می گذارم . حالا بجنب تا این کار را زودتر تمام کنیم و برویم .

 حرف میرزا که تمام شد ، حمید رفت توی فکر و میرزا دوباره پرداخت به سرمشق ها و آن چه که باقی مانده بود و به عجله تمام کرد و همه شان را پیچید توی یک دستمال پیچازی یزدی که از جیبش درآورد ؛ و داشت راه می افتاد که پادوی میرزاعبدالزکی سررسید . سلام و علیکی کرد و گفت :«آقا فرمودند موقع رفتن یک توک پا تشریف بیاورید این جا .» میرزا اسدالله جواب داد :«سلام مرا به آقا برسان و بگو چشم . نان و گوشت بچه ها را بگیرم ؛ الان می آیم. » و همین کار را هم کرد . بساطش را که توی کفش دانی مسجد جا داد ، آمد بازار از نانوا و قصاب همسایه نان و گوشت هر روزه را گرفت و پیچید توی همان دستمال چهارخانه ی یزدی و داد دست حمید که یک راست برود خانه و خودش رفت سراغ همکارش .

 جان دلم که شما باشید ، همان طور که دانستید گاهی از این اتفاق ها می افتاد . متنها چون میرزا اسدالله جا و مکان حسابی نداشت ، هر وقت دو تا میرزای ما با هم کاری داشتند توی حجره ی میرزا عبدالزکی جمع می شدند . به خصوص اگر زمستان بود و همه ی سوز عالم می پیچید تو حیاط مسجد جامع و از دالان می گذشت و می رفت تو بازار . این هم بود که بعد از کار روزانه ، می شد درد دلی کرد . به خصوص بعد از این همه سوال و جواب با حمید که میرزااسدالله را حسابی پکر کرده بود .

 میرزا تنها لاله ی حجره را روشن کرده بود و گفته بود آب و شربت حاضر کرده بودند و مخده ای بغل دست خودش برای میرزا اسدالله گذاشته بود . سلام وعلیک کردند و میرزا نشست و بعد از تعارف های عادی ، میرزا عبدالزکی به حرف آمد که :

 - خوب جانم ، چه خبر از اوضاع ؟ فکر می کنی عاقبت کار این قلندرها به کجا بکشد ؟

 میرزا اسدالله گفت :

 - می خواهی به کجا بکشد ؟ فعلا آن قدر هست که مردم یک امام زاده تازه پیدا کرده اند و دنبال معجز می گردند .

 میرزا عبدالزکی گفت :

 - من که چشمم آب نمی خورد ؛ جانم ! اما این را می دانم که این روزها دکان ما حسابی کساد شده ، جانم . حالا دیگر حرز جواد مردم شده تکیه ی این قلندرها .

 میرزا اسدالله گفت :

 - تو هم که همه اش سنگ خودت را به شکم می زنی . حیف نیست ؟ تا کی می خواهی رونق کسب خودت را در بیچارگی مردم بدانی و در درماندگی شان ؟ البته مردم وقتی پیش تو می آیند که دست شان از همه جا کوتاه شده باشد .

 همکارش گفت :

 - جانم ! پیش تو کی می آیند ؟

 میرزا اسدالله جواب داد :

 -پیش من ؟ وقتی که بدبختی شان تازه شروع شده . حتی آن کسی که کاغذ برای ده می فرستد ، می خواهد درد دلش را بگوید . چه برسد به آن کسی که عریضه ی شکایت دارد . اما اگر من اول بسم الله بدبختی مردمم ، تو آقا سید ، تای تمتش هستی .

 همکارش گفت :

 - تو هم که باز رفتی سر حرف های همیشگیت جانم . گور پدر مردم هم کرده ، امروز را عشق است که یک مشتری حسابی به تورمان خورده . می دانی جانم ؟ عصری زن میزان الشریعه آمده بود این جا . زن اولش را می گویم . نمی دانم چه دل خونی از دست شوهره داشت . یک چشم اشک ، یک چشم خون . دعای محبت می خواست جانم ؛ تا هووی تازه را از چشم شوهرش بیندازد . می دانم حالا باز می روی سر منبر . اما وقتی مردم توی این جور بدبختی ها خیال می کنند از دست دعای تو کاری ساخته است تو چه تقصیری داری ، جانم ؟ غرض . تو که از کاسبی ما خبر داری . آمده بود و خبر خوشی برای ما داشت .

 میرزا اسدالله با تعجب پرسید :

 - برای ما ؟ یعنی چه ؟

 میرزا عبدالزکی گفت :

 - یک دقیقه صبر کن ، جانم . یادت هست که همین هفته ی پیش سرتقسیم کردن ماترک حاج ممرضا چه قشقرقی میان بچه هاش افتاد؟ یادت هست که جانم . خوب ، می دانی که عاقبت صلح کردند . اما گمان نمی کنم بدانی چه کسی صلح شان داد . از بس به این میزان الشریعه ارادت داری . بله .خود آقا دخالت کرد و صلح شان داد . اما به یک شرط . و مساله ی اصل کاری همین جاست . به این شرط که ثلث اموال حاجی را وقف کنند .

 

 حالا فهمیدی جانم ؟ آن ها هم رضایت دادند . این ها را زن میزان الشریعه می گفت . بعد هم همین پیش پای تو پیش کار آقا آمد که امشب بعد از نماز مغرب ، بروم منزل خدمت شان . به گمان می خواهد من بلند شوم بروم سراملاک حاجی برای حد و حصر اموال و نوشتن صلح نامه و از این حرف ها . خوب جانم تو خودت شاهدی که من هروقت دستم رسیده ، درباره ی تو کوتاهی نکرده ام . منتی هم سرت ندارم . به گمانم معامله ی نان و آب داری است . گفتم خدا را خوش نمی آید از این نمد کلاهی به برو بچه های تو نرسد . جانم . حالا هم زودتر خبرت کردم که دست و پات را جمع کنی و وقتی قرار سفر شد با هم پاشیم و برویم و کار را تمام کنیم . خوب . جانم ، به نظرم تا املاک حاجی یکی دو منزل راه است . خوبیش هم این است که کلانتر محل ، همراه مان می آید و فرصتی است برای این که شما دو تا گله های قدیمی تان را رفع و رجوع کنید . فتح بابی هم هست جانم ، با خود میزان الشریعه .

 این ها را که گفت ، ساکت شد . میرزا اسدالله که حسابی رفته بود تو فکر ، سربرداشت و زل زل به همکارش نگاه کرد ، بعد گفت :

 - خدا عمرت بدهد آقا سید که همیشه به فکر ما هستی . اما گمان نمی کنم میزان الشریعه به دخالت من در چنین کاری رضایت بدهد . با آن حساب خورده که با هم داریم . لابد قضیه ی وصیت نامه ی حاج عبدالغنی یادت نرفته .

 همکارش گفت :

 - مگر ممکن است یاد آدم برود ، جانم ؟ اما غرض من این است که به همین علت هم شده تو باید وارد این کار باشی . و چه لزومی دارد که کسی خبر دار بشود ؟ تو به من کمک می کنی . میزان الشریعه چه کار ه است ؟ بله جانم ؟ ممکن است بعد که کار به خیر و خوشی تمام شد ، خبرش کنیم . آن وقت ازت متشکر هم می شوم . تازه مگر من یک نفر آدم می توانم به این کار برسم ؟ حاجی مرحوم کرورها ثروت داشته .

 میززا اسدالله که هنوز مثل آدم های گیج و مات به یک نقطه زل زده بود ، درآمد که :

 - بگو ببینم آقا سید ! متولی وقف کیست ؟

 همکارش گفت :

 - خوب معلوم است جانم .

 و دو تا میرزای ما گرم این جای اختلاط بودند که یک مرتبه در حجره باز شد و یک دهاتی کوتوله ی آشفته آمد تو . به عنوان سلام ، غرشی کرد و کفش هایش را زد زیر بغلش و همان دم درنشست . تا آمیرزا عبدالزکی آمد بپرسد که داد یارو درآمد :

 - ای خراب بشود این شهر . قاطر مرا سه روز است بیگاری گرفته اند و تو این شهر هیچ کس نیست به درد من برسد . هرکه هم از کارم خبردار می شود ، می گوید هیس ! آخر چرا ؟ مگر من چه کرده ام ؟

 میرزا عبدالزکی که انتظار چنین سرخری را نداشت ، صداش درآمد و گفت :

 - یواش جانم ! مگر سر صحرا گیر کرده ای ؟ یا مگر این جا طویله است ؟ عوضی گرفته ای جانم . پاشو به سلامت . خدا به همراهت ، جانم .

 مرد دهاتی سرجایش تکانی خورد و فریاد کشید :

 - پس آدمی زاد معنا تو این شهر نیست ....؟

 میرزا اسدالله که دید یارو خیلی کلافه است ، پادرمیانی کرد و رو یه همکارش گفت :

 - آقا بگذار ببینم دردش چیست . به نظرم با من کار دارد . من صبح تا غروب با همین جور آدم ها سر و کار دارم .

 بعد رو کرد به مرد دهاتی که آرام تر شده بود و پرسید :

 - خوب بابا جان ! بگو ببینم چه طور شد که قاطرت را گرفتند بیگاری ؟ مگر بدهکاری داشتی ؟ شاید عوارض دروازه را نداده ای ؟ آخر چه کار کرده ای ؟

 مرد دهاتی کفش هایش را از زیر بغلش درآورد و گذاشت زمین پهلوی دستش و داد کشید :

 - چه می دانم . یک بار پنیر آورده بودم شهر ، کرباس و متقال بستانم . تا بروم بازار و برگردم . دیدم قاطر بخت برگشته ام نیست . رفته ام ریش کاروان سرا دار را چسبیده ام که قاطرم کو ؟ می گوید من خبر ندارم . می گویم آخر پدرسگ ، اگر تو خبر نداری پس چرا کاروان سرا داری ؟ آن وقت یک عده ریخته اند سرم ، ده بزن ...

 و بعد تعریف کرد که چه طور سه روز است در به در دنبال قاطرش می گردد تا امشب خسته و هلاک آمده مسجد ، دست به دامن خدا و پیغمبر شده و بعد از نماز مغرب پهلو دستی اش گفته که بیاید سراغ میرزا اسدالله . حرف هایش که تمام شد ، میرزا اسدالله پرسید :

 - نشانه های قاطرت یادت هست ؟

 مرد دهاتی فریاد زد :

 - البته که یادم هست . چهارسال است که دارمش .

 میرزا گفت :

 تا نشانه هاش را بدهی . یادت باشد که این جا شهر است . وقتی داد بزنی فورا می فهمند که دهاتی هستی ، آن وقت سرت کلاه می گذارند . عین خود شهری ها یواش حرف بزن. می دانی با پنبه سربریدن یعنی چه ؟ آها ، حالا نشانی ها را بگو.

 مرد دهاتی خنده ای کرد و پابه پا شد و گفت :

 - خدا پدرت را بیامرزد . عرض کنم به حضور با سعادت شما قاطر بخت برگشته ی من یک تیغ قرمز بود . دمش هم کل بود . یک خال جوهر میان پیشانیش گذاشته بودم ...دیگر عرض کنم ، یک گوشش هم سوراخ بود . گوش چپش . وقتی کره بود ، خودم سوراخش کرده بودم . سم دست راستش هم شکافته بود ...دیگر عرض کنم ، اهه ، بس است . دیگر بابا ، قاطر شاه هم آن قدر نشانی ندارد .

 که هردو زدند زیر خنده و میرزا اسدالله گفت :

 - سمش را که لابد تا حالا برایت تراشیده اند . شاید نعلش هم کرده باشند . اما نشانی های دیگر را نمی شود به این زودی عوض کرد. گفتی سه روز پیش گرفته اندش ؟ خوب . حالا بگو ببینم پنیرها را چه کردی؟ فروختی یآ نه ؟

 دهاتی گفت :

 - ای بابا تو هم که اصول دین می پرسی . من سه روز است از قوت و غذا افتاده ام . بلا نیست کدام خری ، قاطر را ول می کند برود دنبال فروش پنیر ؟

 میرزا اسدالله گفت :


تعداد بازدید از این مطلب: 249
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود